امشب خیلی شب سرد و تاریکی هست مثل اینکه همه تاریکی ها جمع شدن تا امشب منو خراب کنن.
دلم تن شده برای قدیما، وقتهاییکه یک پسر بچه بیشتر نبودم. همیشه آرزو داشتم بزرگ بشم، برم سرکار، بقیه بهم اهمیت بدن و خیلی آرزو های احمقانه
به همه این چیزها رسیدم و امشب دلم برای اون روزها تنگ شده الان آرزوهام بر عکس شدن
حاضرم همه چیزمو بدم همه عمرم خلاصه بشه به یک دقیقه ولی اون یک دقیقه تو سن 7 یا هشت سالگیم باشه.
شندین میگن بعضی وقتها این قدر دلت میگیره که باید مرد باشی تا گریه ات بگیره. باور کن الان همون موقع هست.
بغض عجیبی گلومو گرفته فکر میکردم اگه بشکنه همه دنیا صدامو میشنون، شکست ولی نذاشت کسی جز خدا، خودم و این تاریکی لعنتی صداشو بشنوه. نمیدانم تجربه کردین یا نه هر وقت آدم گریه کنه آروم میشه، امشب این قضیه برعکس شده بدتر بیتاب شدم اشکهام شده موج خروشان دریا، حق حق گریه هام که فقط صداش به گوش دلم میرسه، جاییکه آرومم کنن دارن بدتر داغونم میکنن.
این لحظه فقط یه نفر میتونه به انسان کمک کنه
پروردگارا به من همتی ده تا از این سیاهی برون آیم، دلم را به نور خودت روشن بگردان.
خداوندا به من همتی ده تا زین بعد گریه هایم برای تو باشد.
خداوندا به من فرصتی ده تا هر وقت بغضم شکست صدایش به گوش همه دنیا برسد.
زبانم از بیان این لحظه عاجز مانده همین قدر هم که نوشتم از روی درد دلهایم نوشتم.
برای تو نوشتم چون نمیخوام وقتی فردا سوال کردی یادم رفته باشه. هر وقت این مطلب را خواندی برای یک دقیقه دست بر چشمانت بگذار، نگهدار تا همه چی تاریک شود بعد مرا خواهی دید که چه کشیدم
بعضی وقت ها نیاز داریم درد دل کنیم، حرف بزنیم تا به آرامش برسیم. من نمیتوانم درد دلهایم را با کسی در میان بگذارم و هر وقت میخواهم درد دل کنم، جایی بهتر از اینجا پیدا نمیکنم. اینجا را دوست دارم.
